وقتی حواست نیست
نگاهت میکنم
و حل میشوم در تو!
هیچ میدانی
در رویاهایم سر بر شانه ات میگذارم
و
وزش نفسهایم را بر سر انگشتانت میلغزانم؟
راستی ساعت چند است؟
باید بیدار شوم
دیگر خواب هم گنجایش رویاهایم را ندارد...
وقتی حواست نیست
نگاهت میکنم
و حل میشوم در تو!
هیچ میدانی
در رویاهایم سر بر شانه ات میگذارم
و
وزش نفسهایم را بر سر انگشتانت میلغزانم؟
راستی ساعت چند است؟
باید بیدار شوم
دیگر خواب هم گنجایش رویاهایم را ندارد...
دلتنگی آمده تا بگوید به یادت هستم
اشکهایم جاری شده تا بگویم خیلی دوستت دارم
حس و حال مرا خودت میدانی ، آنچه که قلب مرا به این روز انداخته را خودت میدانی
تو خودت میدانی چقدر برایم عزیزی ، خودت میدانی و اینگونه مثل من به عشق دیدنم مینشینی
در لحظه دیدارمان چه عاشقانه نگاه میکردی به چشمانم
وقتی فکر میکنم به آن لحظه نفس میگیرد این قلب خسته ام
وقتی فکر میکنم به تو را داشتن،با خود میگویم ای کاش که زودتر تو را داشتم
تو مرواریدی هستی پنهان در اعماق قلب زندگی ام
که زیبا کردی با حضورت زندگی مرا ، عاشقانه کرده ای صحنه بی پایان لحظه های تو را داشتن را
دلتنگی آمده تا بگوید همیشه در قلب منی
عشق تو در دلم غوغا کرده تا بگویم تا ابد مال منی
ناز نگاه تو ، هنوز برق نگاه زیبایت نرفته از روبروی چشمهایم
هنوز گرمی دستهایت ،گرم نگه داشته دستهایم را
هنوز احساس میکنم در کنارمی با اینکه تو آنجا مثل من به انتظار آمدن دوباره منی!
نفسهایم آمده تا بگوید به عشق تو است که زنده ام
احساسم آمده تا بگوید به عشق تو است که این شعر عاشقانه را برایت نوشته ام…
زیباترین حرفت را بگو
شکنجهی پنهان سکوتت را آشکار کن
و هراس مدار از آن که بگویند
ترانهای بیهوده میخوانید
چراکه ترانهی ما
ترانهی بیهودگی نیست
چرا که عشق
حرفی بیهوده نیست
حتی بگذار آفتاب نیز برنیاید
به خاطر فردای ما
اگر
بر ماش منتی است
چرا که عشق
خود فرداست
حرفهای آخرت را زدی و رفتی ؟
میگذاشتی من نیز حرفهایم را برایت بگویم
لحظه ای صبر میکردی تا برای آخرین بار چشمهایت را ببینم ،
حتی اگر شده در خیالم دستهایت را بگیرم
چه راحت شکستی دلم را ، حتی نشنیدی یک کلام از حرفهایم را ،
چه راحت پا گذاشتی بر روی دلم ،حالا من مانده ام و تنهایی و یک دریای غم
چه آسان دلکندی از همه چیز ، نه دیگر بی تو در این دنیا جای من نیست …
به جا ماند خاطره های شیرین در لحظه های با هم بودنمان و همه ی این خاطره ها در یک لحظه بر باد رفت …
فکرش را هم نمیکردم این روز بیاید ، همیشه فکر میکردم فردا دوباره لحظه دیدارمان بیاید…
این روزها خیلی دلم گرفته ، سردرگم و بی قرارم ، حس میکنم آخرین روزهاست و در این لحظه ها حتی میتوانم نفسهایم را بشمارم…
نفسهایی که دیگر در هوای تو نیست ، ثانیه هایی که به یاد تو است و در کنار تو نیست ، لحظه هایی که حتی به خیال تو نیست …
تا قبل از آمدنت ، داشتنت برایم رویا بود ، با همان رویا سر میکردم زندگی ام را ، تا تو آمدی ….
حقیقت شد آن رویای شیرین ، تا تو رفتی ، کابوس شد آن لحظه های شیرین و اینجاست که دیگر حتی رویای تو نیز دلم را خوش نمیکند ، اینجاست که تنها تو را میخواهم نه نبودنت را…
حرف آخرت همین بود؟ خداحافظ؟
صبر میکردی اشکهای روی گونه ام خشک شود و بعد میرفتی ، حتی تو برای آخرین بار هم که شده آرامم نکردی …
گفتی خداحافظ و رفتی ، چقدر تو بی وفا هستی….
خیالت راحت دیگراشکی نیست که به بالینت بریزد واحساست راشکوفا
کند...........تنهابغضیست که فرورفتنش حسرت درچشمانم می تازد....
پرچم کمک داورروزگارمدت هاست به نشانه ی آفسایدبودن
شادی هایم بالاست...
دلم تنگ است این شبها یقین دارم که میدانی
صدای غربت من را ازاحساسم تو میخوانی
شدم ازدردتنهایی گلی پژمرده وغمگین
ببارای ابرپاییزی که دردم را تومیدانی
اینجا آخرخطه راهی نیست...
باید گذشت ازهمه چی وازهمه کس
بایدترک کرد ورفت تا بی نهایت تابی کرانه ها...
تنها باتو بودن یک رویاست....درتمام آرزوهایم ...
واینک اینجا صدایی نیست جز صدای گریه های شبانه ام بیا وسکوت
یخ زده ی لحظه هایم را بشکن...